News Code: 406114 GMT: 3/21/2009 9:17:22
http://www5.irna.ir/En/View/FullStory/?NewsId=406114&IdLanguage=3
EC Chief issues condolences over demise of Late Imam’s spouse
Tehran, March 21, IRNA – Expediency Council Chief Akbar Hashemi Rafsanjani issued a message of condolences over the passing away of the spouse of the Late Founder of the Islamic Repulbli Imam Khomeini.
In the message, Rafsanjani described the demised Mrs. Khadije Saghafi as the closest and most patient supporter of the Late Imam in his struggle against the tyrannical Pahlavi regime.
Mrs Saghafi passed away in Tehran Saturday morning after a long illness.
The funeral session for the demised lady, Mrs. Khadije Saghafi, will be held in Tehran Sunday morning.
The lady’s body will be carried from her home in Jamaran to southern Tehran to be put in rest in the mausoleum of Imam Khomeini.
------------
http://english.iribnews.ir/incamera.aspx?camid=134
---------
26 ربيع الأول 1430 / سه شنبه 04 فروردين 1388 / Mar 24 2009
GMT - 03:26 / تهران - 07:56
گروههاي خبري
آرشيو اخبار :
گروه فضاي مجازي / حوزه وب سايتها
88/01/01 - 14:42
شماره:8801010121
نسخه چاپي ارسال به دوستان
گوشهاي از خاطرات همسر مومنه امام(ره)
خبرگزاري فارس: درگذشت همسر مكرمه امام راحل كه بهحق از وي با عنوان "مادر انقلاب اسلامي " ياد شد، بهانهاي است براي بازخواني گوشههايي از زندگينامه و خاطرات وي.
به گزارش خبرنگار "سرويس فضاي مجازي " خبرگزاري فارس، خديجه ثقفي (قدس ايران)، در مورد ازدواج خود با امام(ره) خاطرات زيبايي بر زبان ميآورد: من متولد سال 1333 قمري هستم. پدرم 29 يا 30 ساله بود كه به فكر افتاد براي ادامه تحصيل به قم برود. در آن زمان من تقريباً 9 ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و 5 سال در آنجا ماندگار شدند اما من نزد مادربزرگم ماندم. در واقع، من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگي ميكردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتي آنان به قم ميرفتند، 2 خواهر داشتم كه يكي از آنان فوت كرده بود و نيز 2 برادر.
در كتاب پا به پاي آفتاب به نقل از همسر امام راحل آمده است: پدرم خوش تيپ و شيك و خوش لباس بود. بهطور مثال در آن زمان، پوستين اسلامبولي ميپوشيد و از خانه بيرون ميرفت و همه طلاب تعجب ميكردند. با وجود اين، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ايمان و متدين. يادم است كه پدرم اجازه نميدادند ما بدون چاقچور به مدرسه برويم. كفشهايمان هم بايستي مشكي و ساده و آستين لباسمان هم بايستي بلند ميبود.
همانطور كه گفتم، من با مادربزرگم زندگي ميكردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم ماماني ميگفتيم. زماني كه خانوادهام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر 2 سال يك مرتبه به قم ميرفتيم. 2 شب در راه ميخوابيديم. يك شب در عليآباد و يك شب هم در جاي ديگر. پدرم در قم خانه آبرومندي در كوچه آسيد اسماعيل در بازار اجاره كرده بود. خانه بزرگي بود كه اندروني و بيروني و حياط خوبي داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبري بود.
آن زمان مدرسهاي كه در آن دروس جديد تدريس ميشد، كلاسي داشت كه 20 شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد كساني كه ميتوانستند ماهي 5 ريال بدهند، خيلي كم بود، به همين دليل فقط دختران پزشكان، تاجرها يا... به مدرسه ميرفتند. ما 3 خواهر بوديم كه به مدرسه ميرفتيم. خواهرهايم درقم درس ميخواندند و من در تهران. خلاصه، تا كلاس هشتم درس خوانده بودم كه صحبت ازدواج مطرح شد. همانطور كه گفتم، در آن مدتي كه خانوادهام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتيم. يك بار 10 ساله بودم، يك بار 13 ساله و يك بار هم 14 ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش كرد كه من بمانم. مادربزرگم ميخواست پس از 15 روز به تهران برگردد. چون عيد بود. پدرم خواهش و تمنا كرد: (من قدسي جان را سير نديدم. بگذاريد 2 ماه پيش من بماند. ما تابستان به تهران ميآييم و او را ميآوريم.)
بالاخره مادربزرگم راضي شد و من با اينكه راضي نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصديق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت اين 5 سال، پدرم در قم دوستاني پيدا كرده بودكه يكي از آنان آقا روحالله بودند. هنوز حاجي نشده و مرد نجيب، متدين و باسوادي بودند. پدرم ايشان را كه با من 12 سال تفاوت سني داشت پسنديده بود. يكي ديگر از دوستان پدرم آقاي سيد محمد صادق لواساني بودند كه به آقا روحالله گفته بود: چرا ازدواج نميكني؟
ايشان هم كه 26، 27 سال داشتند، گفته بودند: من تاكنون كسي را براي ازدواج نپسنديدهام و از خمين هم نميخواهم زن بگيرم و كسي را در نظر ندارم. آقاي لواساني گفته بودند: آقاي ثقفي 2 دختر دارد و خانم داداشم ميگويد خوبند.
بعدها آقا برايم تعريف كردند كه وقتي آقاي لواساني گفت كه آقا ثقفي 2 دختر دارد و از آنها تعريف ميكنند، مثل اينكه قلب من كوبيده شد. اين طور شد كه آقاي لواساني از طرف امام آمد خواستگاري. قبل خواستگاري حدود 2 ماه طول كشيد. چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم كه به خانه پدرم ميرفتم، بعد از 10، 15 روز از مادربزرگم ميخواستم كه برگرديم. چون قم مثل امروز نبود. زمين خيابان تا لب ديوار صحن قبرستان بود و كوچهها خيلي باريك بودند. به همين خاطر، زود از قم ميآمدم. آن 2 ماهي كه پدرم مرا به زور نگه داشت، خيلي ناراحت بودم. مراحل خواستگاري آغاز شد. پدرم ميگفت: از طرف من ايرادي نيست و قبول دارم. اگر تو را به غربت ميبرد، اما آدمي است كه نميگذارد به تو بد بگذرد.
پدرم به دليل رفاقت چندسالهاش از آقا شناخت داشت، اما من ميگفتم: اصلاً به قم نميروم.
گرچه بر اثر خوابهايي كه ديدم، فهميدم اين ازدواج مقدر است.
آقا سيد احمد لواساني از جانب داماد، هر شب ميآمد خواستگاري و ميپرسيد: چه شد؟
پدرم هم ميگفت: زنها هنوز راضي نشدهاند.
آقا سيد احمد هم كه با پدرم دوست بود، 2، 3 روز ميماند و برميگشت. مدتي گذشت تا اينكه دفعه پنجمي كه در عرض دو ماه آمده بود، گفت: بالاخره چه شد؟
پدرم ميخواست رد كند و بگويد: من نميتوانم دخترم را بدهم. اختيارش دست خودش و مادربزرگش است و ما براي مادربزرگش احترام قائليم.
مادربزرگم راضي نبود، چون شريك ملكهاي مادربزرگم هم از من خواستگاري كرده بود. فرداي شبي كه آن خواب را ديدم، سرصبحانه جريان را براي مادربزرگم تعريف كردم، بلافاصله وقتي اسباب صبحانه را جمع كرديم، پدرم وارد شد، زمستان بود و كرسي گذاشتيم. همه اينها بر حسب اتفاق بود. وقتي پدرم وارد شد و نشست، من چاي آوردم، گفتند: آقا سيد احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفي به من زده كه اصلاً قدرت گفتن ندارم. حرف اين بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگي نميتواند زندگي كند و اين حرفها را كساني كه مخالفند، ميزنند. در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فاميل، پدرم هم گفت: ميل خودتان است، اما به ايشان اعتقاد دارم كه مرد خوب، باسواد و متديني است و ديانتش باعث ميشود كه به قدسيجان بد نگذرد.
پدرم گفت: اگر ازدواج نكني، من ديگر كاري به ازدواجت ندارم. سپس گزي را برداشتند و گفتند: من به عنوان رضايت قدسي ايران گز را ميخورم. باز من چيزي نگفتم، ابهت خوابي كه ديده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود؟ خواب حضرت رسول(ص)، اميرالمومنين و امام حسن(ع) را ديدم، در حياط كوچكي كه همان حياطي بود كه براي عروسي اجاره كردند، همان اتاقها به همان شكل و شمايل، حتي پردههايي كه خريدند، همان بود كه در خواب ديده بودم، آن طرف حياط اتاق، مردها بودند، پيامبر(ص) و حضرت علي(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفي كه اتاق عروس بود، من بودم و پير زني با چادري شبيه چادر شب كه نقطههاي ريزي داشت و به آن چادر لكي ميگفتند، در اتاق شيشه داشت و من آن طرف را نگاه ميكردم، از او پرسيدم: اينها چه كساني هستند؟ پيرزن گفت: آن رو به رويي كه عمامه مشكي دارد پيامبر(ص)، آن مرد هم كه مولوي سبز و كلاه قرمز با شال بلند دارد، علي(ع) است، اين طرف هم جواني عمامه مشكي بود كه پيرزن گفت: اين هم امام حسن(ع) است... خوشحال شدم و گفتم: اي واي، اين پيامبر است و اين اميرالمومنين، من اين افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و از خواب پريدم، ناراحت شدم كه چرا زود از خواب پريدم، زماني كه براي مادربزرگم تعريف كردم، گفت: مادر! معلوم ميشود كه اين سيد حقيقي است، اين تقدير توست.
سرانجام آقا سيد احمد لواساني و 2 برادر امام(ره) و آقا سيد محمد صادق لواساني و داماد با يك خدمتگزار به نام مسيب براي خواستگاري نزد پدرم آمدند. پدرم هم مرا خبر كرد. ذبيحالله، خدمتگزار آقايم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسي ايران بيايد آنجا.
مادربزرگم گفت: مهمانش كيست؟
به او سفارش كرده بودند كه نگويد داماد آمده است. واهمه از اين داشتند كه باز بگويم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا كه رفتم موضوع را فهميدم. آن خواهرم كه يك سال و نيم از من كوچكتر بود، شمس آفاق، ديد و گفت داماد آمده! داماد آمده!
مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توي اتاق ديگري نشسته بودند و من از پشت در اتاق ايشان را ديدم. آقا زردچهره بودند و مويشان كمي به زردي ميزد. اتفاقاً رو به روي در، زير كرسي نشسته بود. وقتي برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را ديدند. چون هيچكدام قبلاً داماد را نديده بودند. من از داماد بدم نيامد اما سني هم نداشتم كه بتوانم تشخيص بدهم كه چه كار بايد بكنم.
ذاتاً هم آدم صاف و سادهاي بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسيد: وقتي قدسي ايران برگشت، چه گفت؟
مادرم گفت هيچي نشسته است
بعداً به من گفتند: وقتي تو ساكت نشسته بودي، به زمين افتاد و سجده كرد.
چون خودش ايشان را پسنديده بود. پدرم هميشه ميگفت من دلم يك پسر اهل علم ميخواهد و يك داماد اهل علم. همين هم شد. آقا اهل علم بود و يكي از برادرهايم، يعني حسن آقا را هم اهل علم كرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آساني رضايت نداد. روزي كه ميخواست جواب مثبت به آقا سيد احمد بدهد، به ايشان گفته بود خانمها ايراد ميگيرند.
آقا سيداحمد پرسيده بود: ايرادشان چيست؟
پدرم گفته بود: يكي اين كه او را نميشناسد و او مال خمين است و دختر در تهران بزرگ شده و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالي مادربزرگش خيلي خوب بوده و با وضع طلبگي زندگي كردن برايش مشكل است. ما نميدانيم آيا اصلاً چيزي دارد يا نه. اگر درآمدش فقط شهريه حاج عبدالكريم باشد، نميتواند زندگي كند. ما ميخواهيم بدانيم كه آيا از خودش سرمايهاي دارد؟ از آن گذشته داماد زن ديگري دارد يا نه؟ شايد در خمين زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند كه ايشان اصلاً زن نديده بودند. آقا سيد احمد به پدرم گفته بود: خانمها درست ميگويند. به من اطمينان داري يا نه؟ اگر به من اطمينان داري، خودم ميروم خمين و تحقيق ميكنم و از وضع زندگي ايشان ميپرسم. بعد هم رفت خمين و منزلشان را ديد. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. 2 تا حياط تو در تو داشتند و خودشان هم خيلي خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهي سيتومان بود كه از ارث پدر داشت. وقتي آقا سيداحمد لواساني ميآيد، ماجرا را به پدرم ميگويد. او هم رضايت ميدهد.
بعد هم كه من آن خواب را ديدم. عروسي ما در ماه مبارك رمضان بود و اين مسئله چند دليل داشت. اول اينكه امام مقيد بودند كه درسها تعطيل باشد و دوم آن كه من نزديك تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب را ديدم و به اين دليل، خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندروني كه تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا كرد و گفت: قدسيجان! بيا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بيچادر پيش ايشان نميرفتيم، چادر خواهر كوچكم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: آن طرف كرسي بنشين.
خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز، هشتم ماه بود. در اين مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذيرايي كرده بود. آنان در پي خانهاي اجارهاي ميگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسي در تهران برگزار شود و بعد به قم برويم. بعد از 8 روز، خانه پيدا شد كه درست هماني بود كه در خواب ديده بودم. پدرم گفت: مرا وكيل كن كه من آقا سيداحمد را وكيل كنم كه بروند حضرت عبدالعظيم(ع) صيغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقاي پسنديده را وكيل ميكند.
من مكثي كردم و بعد گفتم: قبول دارم.
به اين ترتيب، رفتند و صيغه عقد را خواندند. بعد از اينكه خانه مهيا شد، پدرم گفتند: به اينها اثاث بدهيد كه ميخواهند بروند آن خانه. اثاث اوليه مثل فرش و لحاف كرسي و اسباب آشپزخانه و ديگر چيزها را فرستادند. يك ننه خانم هم داشتيم كه دايه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا براي پذيرايي و آشپزي. شب پانزدهم يا شانزدهم ماه مبارك رمضان بود كه دوستان و فاميل را دعوت كردند و لباس سفيد و شيكي را كه دختر عمهام با سليقه روي آن، گل نقاشي كرده بود، دوختند و من پوشيدم. مهريهام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر ميخواهيد خانه مهر كنيد. ولي پدرم به من گفت: من قيمت ملك و خانههايشان را نميدانستم. نميدانستم قيمت در خمين چطور است، به همين دليل هم پول مهر كردم.
من هرگز مهرم را مطالبه نكردم اما امام آخرهاي عمرشان وصيت كردند كه يك دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
امام(ره) هميشه احترام مرا داشتند. هيچ وقت با تندي صحبت نميكردند. اگر لباس و حتي چاي ميخواستند، ميگفتند: ممكن است بگوييد فلان لباس را بياورند؟ گاهي اوقات هم خودشان چاي ميريختند. در اوج عصبانيت، هرگز بياحترامي و اسائه آداب نميكردند. هميشه در اتاق، جاي بهتر را به من تعارف ميكردند. تا من نميآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نميكردند. به بچهها هم ميگفتند صبر كنيد تا خانم بيايد. ولي اين طور نبود كه بگويم زندگي مرا با رفاه اداره ميكردند. طلبه بودند و نميخواستند دست، پيش اين و آن دراز كنند، همچنان كه پدرم نميخواست. دلشان ميخواست با همان بودجه كمي كه داشتند، زندگي كنند، ولي احترام مرا نگه ميداشتند و حتي حاضر نبودند كه من در خانه كار بكنم. هميشه به من ميگفتند: جارو نكن. اگر ميخواستم لب حوض روسري بچه را بشويم، ميآمدند و ميگفتند: بلند شو، تو نبايد بشويي. من پشت سر ايشان اتاق را جارو ميكردم و وقتي منزل نبودند، لباس بچهها را ميشستم. يك سال كه به امامزاده قاسم رفته بوديم، كسي كه هميشه در منزلمان كار ميكرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر كرده بودند. وقتي ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشويم. ايشان همين كه ديدند من دارم ظرفها را ميشويم، به فريده، يكي ازدخترها كه در منزل ما بود، گفتند: فريده! بدو. خانم دارد ظرف ميشويد.
امام در مسائل خصوصي زندگي من دخالت نميكردند. اوايل زندگيمان، يادم نيست هفته اول يا ماه اول به من گفتند: من كاري به كار تو ندارم. به هر صورت كه ميل داري لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو ميخواهم اين است كه واجبات را انجام بدهي و محرمات را ترك بكني، يعني گناه نكني
No comments:
Post a Comment